آیه های دوست داشتنی ما

بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

آیه های دوست داشتنی ما

بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

هر آنکه جانب اهل وفا نگه دارد...

قل من ینجیکم من ظلمات البر و البحر تدعونه تضرعا و خفیه لئن انجنا من هذه لنکونن من الشاکرین(۶۳) قل الله ینجیکم منها و من کل کرب ثم انتم تشرکون(۶۴) [انعام]

 

بگو چه کسی شما را از تاریکیهای خشکی و دریا [هنگام اضطرار] میرهاند؟ آنگاه که خدا را با تضرع و زاری میخوانید و پنهانی عهد میکنید که اگر آفریدگارمان ما را از این بلا برهاند، مسلما از شکرگزاران درگاه خواهیم شد.(۶۳)

بگو خداوند است که شما را از آن خطر و بلاهای دیگر میرهاند. ولی باز شما به او شرک میورزید. (۶۴)

 

آدم واقعا از خودش شرمنده میشه، نه؟

 

در پناه حق!

مریم

عشق زخمی...

به نام او

راستش نوشتن از آیه هایی که دوستشان دارم، سخت تر بود از آنچه فکرش را می کردم! گفتن از حسهای عجیب و غریب و شاید مرموز! این بود که مثل همیشه، به کودکی که نه، به نوجوانی ای بازگشتم که بی اندازه بزرگتر از اکنونم بود! نوجوانی ای که خود در حیرتش مانده ام و بارها بزرگسالی ام را به خاطر نبودش سرزنش کرده ام! لا به لای نوشته های ۱۴ سالگی ام، حرفهایی را پیدا کردم که زبانش به مراتب گیراتر از زبان گنگ اکنونم است. این بود که آنرا دوباره نوشتم، بی هیچ تغییری و حتی تصحیحی! اما باید بگویم که آن تو لجوج و بی شرم نشسته در نوشته، نه شما، که خود بیهوده و نامرد ام است! در آخر دعا کنید برایم که لحظه ای کودکی سرشارم را دوباره بیابم! دعا کنید که ۱۴ سالگی و ۱۵ سالی و کوچک سالگی ام، سخاوتمندانه برگردند و این ۱۹ سالگی پیر و خرفت را لحظه ای از من و خستگی های چندساله ام دور کنند... دعا کنید دوستان... تو را به قشنگی خدایی که می پرستیم، دعا کنید...!

سخت است . خیلی سخت است که باور کنی روزی چنان او را می خواستی که گویی جز او پناهی نداری . سخت است در آن لحظه که او را برای همیشه فراموش کرده ای ، خاطراتی را مرور کنی که گواه همراهیش را می دهد . و تو چه ناجوانمردانه آنها را فراموش کرده ای . ساعاتی که او را از اعماق قلبت خواسته بودی و جز به او ، چشم امیدی به هیچ کجای دنیا نداشتی . و حال ... حال در همه ی دنیا ، جایی برای او باز نمی کنی . او را که مثل همیشه مهربانانه جوابت گفته و یاریت داده و اکنون به نادانیت لبخند می زند ! لبخندی که تو هیچ وقت نفهمیدی چه مفهومی دارد و هیچ گاه نخواهی فهمید ! اما او مهربان است ، مهربان است و بزرگ ، بزرگتر از آنچه تو می پنداری و بی نیاز تر از تشکری که تو آنرا دریغ می کنی ! او تو را یاری می دهد ، هر وقت که بخواهی و هر وقت که بخوانی !! اما تو ... تو بی توجه به همه ی نیازهایت ، دیگر او را نمی خوانی !!!! بگذار بگویم که آن لحظه که تو او را نمی خوانی ، بیش از هر وقت به او احتیاج داری و در آن هنگام که جهالتت را فرسنگها از خود دور می بینی ، تاریکی بیش از هر چیز به تو نزدیک است !! کاش چشم باز میکردی ، آسمان دلت را به یاری می طلبیدی و مقدم او را گرامی می داشتی . کاش می شنیدی صدایی که هر لحظه تو را به خود می خواند و نزدیکی نادانیت را به تو گوشزد می کند . کاش با آغوشی بازتر او را می پذیرفتی . اویی که با همه ی بدیهایت با تو سخن می گوید و در قلبی که هیچ گاه طاقت روشنایی ندارد ، فریاد می زند :                                                        

و اذا مسّ الانسان الضّرّ دعانا لجنبه او قاعداً او قائماً فلمّا کشفنا عنه ضرّه مرّ کان لّم یدعنا الی ضرٍّ مّسّه کذلک زیّن للمسرفین ما کانوا یعملون .

هنگامی که به انسان زیان (و ناراحتی) رسد ، ما را (در هر حال :) در حالی که به پهلو خوابیده ، یا نشسته یا ایستاده است ، می خواند . اما هنگامی که ناراحتی را از او برطرف ساختیم ، چنان می رود که گویی هرگز ما را برای حل مشکلی که به رسیده بود ، نخوانده است . این گونه برای اسرافکاران ، اعمالشان زینت داده شده است (که زشتی این عمل را درک نمی کنند)                                 

سوره ی یونس / آیه ی 12 / ترجمه ی آیت ا... مکارم شیرازی

عطیه پژوهی/ ۱۴ ساله ... :(

دوستت دارم...

بنام خدای مهربان

من تو را دیده ام ای خدا در هر چه زیباییست و من تو را در بیکران های آسمان دیده ام و در اقیانوس پر تلاطم دلهای عاشق. و همچنان تو را دیده ام در دوستی هایت و مهربانی هایت و در تمامی آفریده هایت نشانی از تو دیده ام و نه ای خدا که خود تو ، آری خود تو را دیده ام و در دلهایی که با یاد تو پر شده اند و حیف که هیچ گاه تو را در خویش ندیده ام.
و تو با من سخن گفته ای و تو از مهر با من سخن گفته ای در غربت تنهاییهایم و تو با من سخن گفته ای با کتاب هدایتت و حتی تو با خودم با من سخن گفته ای و همیشه و همه جا تو با من حرف زده ای ...و دریغا که من لحظه ای با تو سخن نگفته ام.
و خدا تو به من بیاموز که پاسخ دوست داشتنت دوست داشتن است و در سینه ام بیافروز شعله ای از عشقت و آنقدر بیافروز که در آتش عشقت بسوزم و به خود ببالم که خاکستری شده ام در راهت.
خدا به من پر و بالی عطا کن که با آنها به سوی تو اوج بگیرم و جدا شوم از این همه! از این همه زندگی بی تو که بی تو زیستن همان معنای مردن است و تا جدا شوم از ظلمت درونم و آنقدر دور شوم از این تا شوم بیگانه با خودم و آشنا شوم با تو.
و خدا چنان وجودم را از وجودت سرشار کن که جز تو را در درونم احساس نکنم. و هستی خویش را در تو جویم . و چنان نوری بر دلم بتابان که تا آخر تو را در خویش ببینم و بفهمم که منظورت از « و فی الارض آیات للموقنین و فی انفسکم افلا تبصرون » به حقیقت چیست.
خدا ؛
قلب کوچکم را به تو می سپارم و به من قول بده که از گناه و نا مهربانی اش خالی کنی و از دوستی و محبتش سرشار .

دل درد تو را به جان مداوا نکنند در عشق تو جان ز غم محابا نکنند
ما را و غمت به کس نگوئیم اگر بوی جگر سوخته رسوا نکنند.

با بهترین آرزوها asr

بر ما منت نه!

بنام خدای مهربان

بر ما منت نه!

چگونه فریاد نزنیم ای خدا که پرستندگان تو و مؤمنان به دین تو و جهاد کنندگان در راه تو و عاشقان و دلسوختگانت و هر آنکه تو را دوست دارد اکنون ضعیف ترین ها و ذلیل ترین های عالمند و من می بینم که چگونه با تبعیض زمین به بند جهل و نادانی کشیده شده اند و همچنان قربانی تقلید زشتی کافران به تو میشوند. تو چگونه به ما میگویی صبر کن که با این صبر در لجنزار کثافت بی شرافتی شان فرو می رویم.
ای خداوند مگر تو نگفته ای که « و نرید ان نمن علی الذین استضعفو فی الارض و نجعلهم الائمه و نجعلهم الوارثین » .آیا تو میخواهی که ذلیل تر از این شویم .
و تو ای خدا چگونه می توانی این ناعدالتی را ببینی که ما خونخوار شده ایم به تربیت گرگ صفتان دشمنت و چگونه می بینی که دینمان و فرهنگمان و هویتمان و اندیشه ی مبتنی بر اخلاق و نه حقوقمان را به غارت نابودی بردند و تمامی ابزار مبارزه با زشتی را از ما سلب کردند و به این جبر مجبور شده ایم که چون میمون هایی به تماشا بنشینیم و تقلید کنیم کارهایی را که خودشان از آن ابا میکنند و چگونه می بینی که زهر هایی تلخ را که می خوریم و به جبر اندیشه ی تجدد و نه تمدن و آن هم تجدد کالا و از درد نداشتن ابزار مبارزه و تشخیص می پسندیم و همچنان می خورانندمان و می سوزانند جگر سوخته مان را.
و تو چگونه نظاره میکنی که ما این قوم تو را که به انحرافمان کشیدند و ما را چون ... تشنه لب به دنبال فضولاتشان میکشند و به ما لقب نژادی پست و خونخوار و نژادی غیر از انسان می دهند.
و تو چگونه می پسندی بر ما که تو را این چنین بی خردانه رهایت کنیم و به بیراهه ی شیطان قدم گذاریم. و ای خدا تو چگونه می بینی دوستدارانت را که در آتش جهل خویش در سایه ی دینت می سوزندو در خاک سیاه ذلت از درد به خود می غلتند.
و ای خدا چگونه عمل کنم به دستور آن بنده ی پاک خالصت و آن سلطان بیشه ی حق که به موری ظلم نکنم و حال تو چگونه به نظاره ی این خفت و خواری مظلوم شدنمان نشسته ای.
و ای مهدی تو چگونه می بینی چشمان اشک آلودمان را که از غم دوریت می گریند و هنوز خشک نشده است و از زمانی که تنهامان گذاشتی میان گرگان ما نه زخمی دندان هایشان که زخمی دندان تیز و برنده ی تقلید با چشمان کور از این گرگان شده ایم . ای مهدی ما اکنون به تو نیاز مندیم شده ایم بیشتر از همه وقت .
بیا ای آخرین امید انسانیت بیا ای فرزند علی و ای فرزند فاطمه وبیا تا از آتش فراقت خاکستر نشده ایم.
بیا و در هم شکن این ظلمت و تاریکی را و طلوع کن از سرزمین دوستدارانت و فریاد بزن بر سر این قوم بخواب رفته و بیدارمان کن از این غفلت ننگین و قد علم کن در مقابل این نا عدالتی زمانه و زنده کن دینت را تا زنده مان کند و بیا تا از بو ی تو این دلهای کور از ظلم زمین بینا شوند و بیا و به این در مردگی زیستنمان تمامی ده و عدالت خدای حق و راستی را در زمین بگستران و نگذار که ندای انا الحق در گلوی تاریک تاریخ خاموش شود و به ما نشان ده که خدا راستگو ست همانکه به ما نوید داده است که « … ان الارض یرثها عبادی الصالحون ». و بیا ای مرحم دلهای سوخته و تکرار کن معجزه ی خلیل الله را و نگذار که در این آتش نمرودی بمیریم. و بیا تا دیگر نا دوستانت بر بیچارگی ما نخندند و قهقه ی شیطانی شان را نگذار که دیگر آزارمان دهد.

با بهترین آرزوها asr

تا آفتاب نشده بیدار شو !!!

بنام خدای مهربان


تا آفتاب نشده بیدار شو !!!


به یاد می آورم روزی که مردی خبر از خطری بزرگ داد و ما برای نجاتمان کمر همت بستیم و خودمان را به شکل مترسک هایی کهنه آراستیم که کله اش لانه ی کلاغ سیاه شده است که دیگر ملخی از آن نمی ترسد و شدیم بازیچه اندیشه هایی ... و رقصیدیم با فکرهاشان در حالی که لباس عریانی بر تن کرده ایم. و چون طالبی جدامان کردند و فکر بزرگ هامان را به استعمار کشیدند و بی فکرهامان را به انحطاط . آنها مغزهامان را خالی کردند از اندیشیدن و ما همچنان در حال رقص با ساز کلاغ سیاه و در مستی فروختیم دینمان را و خودمان را به بی بند و باری و به مفهومی ساختگی از آزادی و به تفسیری نو و هم غلط از اعتقاداتمان که با هزار قدرت عقل توجیهشان می کنیم و به هیچی و پوچی و بیهودگی.
و هم به یاد می آورم روزی که با خود عهد بستیم که دست به دست هم دهیم به مهر میهن خویش را کنیم آباد و گفتیم دریغ است .... کنام پلنگان و شیران شود.
ولی بودند و انگار تا طلوع آفتاب خواهند بود مردمانی با غیرت مردمانی شجاع و دلیر!!! که برای نجاتمان از خود گذشتند که با نام دین فرق خود را شکافتند و این جان بر کفان چه بزرگمردان اند همانها که با کوچک اندیشی خویش عزت اسلاممان را از بین بردند و همچنان میبرند و از همین جاست که فرهنگ بی فرهنگی فرنگی هم کار ما را از پرداختن به علم و اندیشیدن جدا کرد و به ما آزادی داد که هم بگرییم و بر سرمان بزنیم و هم لخت و عریان شویم تا آنها به تماشامان بنشینند.چون خواستیم که فکرهامان را خاک فراموشی بگیرد و نیاندیشیم .و فقط ببینیم و تقلید کنیم فرهنگهایی غلط را که به خوردمان دادند و نه بیاندیشیم که چه می کنیم. و سر خود را گرم کنیم به گریستنی که نمیدانیم برای چه و نبینیم که چگونه فرهنگ برهنگیشان برهنه میکند فرهنگمان را و هم خودمان را.
و می خواستیم که اجابت شویم که « ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم » و به همت مردانی شجاع و دلیر شدیم. و همان که آن پیر گفت « ایمان زدایی و علم زدگی » و هم اینها دو بال پروازمان را شکست و نه به آرامشی رسیدیم و نه آسایشی که برایش جان می دادیم و خیلی چیزهای دیگر می دادیم.
و بیهوده است دستها ساییدن تا دری بگشودن و ما نه خوابیم که خودمان را به خواب زده ایم و نمی خواهیم بیدار شویم از این غفلت ننگین و شرم آور. و این در تا طلوع آفتاب گشوده نخواهد شد و این همان کلاغ سیاه است.
و چه سخت است به نظاره نشستن ویرانیمان . و این نیز همان کلاغ سیاه است.
و کلاغ سیاه همان اندیشه فرنگی است که نه « نمی خواهد که خودمان شویم » که نمی خواهد حتی بیاندیشیم و بخواهیم که خودمان باشیم و فکرهامان را به انحطاط کشید و ما خود نیز شادمان از « از خود بیگانگیمان ».
...
ولی من قسم می خورم که ما بهترینیم و زیباترین و توانا ترین . و من و تو هر دومان می توانیم. تو هم دست مرا بگیر و نگذار که ندای آزادیمان در گلویم خاموش شود و تو هم با من بیا .بیا با هم طلسم نه نتوانستن که نخواستن را در درون خودمان بشکنیم و شعار آزادی سر دهیم ، آزادی از خود نا باوری و آزادی از فرمانروایی اندیشه ی « من نمی توانم » و آزادی فکر و اندیشه و اندیشیدن به روزی که خودمان شده ایم و گذشته مان را زنده کرده ایم و دیگر نظاره گر نیستیم هزاران بدبختی و بیچارگی را در خودمان و نه در هیچ گوشه ای از جهان .
و باور کنیم که « ان تنصرو الله ینصرکم و یثبت اقدامکم » و هم او در این راه یاریمان خواهد کرد و به ما قول داده است که « کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة باذن الله ... ».
و تو هم با من بیا تا دست به دست هم دهیم به مهر تا میهن خویش را آباد کنیم.
و بیا تا دلهامان را خالی کنیم از کینه و نفرت و نا مهربانی و پر کنیم از عشق و محبت و دوستی.

با بهترین آرزو ها asr .

عشق گمشده ...

بنام خدای مهربان

عشق گمشده ...

...و خدا اراده کرد و انسان آفریده شد و خدا : « فتبارک الله احسن الخالقین » و فرود آمد و نداشت توان این که عشق خود را با خود بیاورد و زیست و مردی عروج کرد و عشق گمشده را باز آورد و هدیه مان کرد و پروازمان داد و زندانیش کردیم و گمش کردیم ؛ اما این عشق ناخودمان را خود کرده بود هر چند که رفت اما بود و اما تصمیم گرفتیم که خودمان را ناخود کنیم و زیستیم و دیدیم و ندیدیم و مردی آمد و عروج کرد و باز عشق را به امانت گرفت و هدیه مان کرد و پروازمان داد و زندانیش کردیم و گمش کردیم و شدیم « قل ان الخاسرین الذین خسرو انفسهم » و این داستان تلخ و شیرین یکصد و بیست و چهار هزار و یازده بار تکرار گشت و همچنان به رغم باور انسانیت تلخی اش را به شیرینی امیال پست و حیوانی خریدار شدیم و به خود بالیدیم که نو شده ایم و ندیدیم به جامهامان الستها که شکستیم. و همچنان دور شدیم ز خانه و نمانده است راهی به تاریکی و با آخرین جنگ رسیدیم و نرسیدیم .و هنوز پیمودیم و نپیمودیم و گذشتیم ز ظلمت دنیا و رسیدیم به جهل درون و همچنان می پیماییم با چشمانی دوخته به آسایش و نه آرامش و در لجنزاری زیبا. و ما هنوز می سوزیم در آتش بنهفته به دست خویش در خودمان و زبانه می کشد آتشی سوزان و تاریک و می افکند شعله به دامان جهان و زمین را سوزاند نیمی ازآن را به طریقی و نیم دگر به طریقی.

و من می بینم از روزنه ای در این تاریکی های غم انگیز و از روزنه ای خسته که تنهامان نگذاشت در این راه عبث و این آخرین بازمانده است از عشق گمشده .
و می بینم جهانی زیبا در انتظار ما و ما در انتظارش و آخرین تکرار داستان تلخ و شیرین« عروج و پرواز » و هدیه ای زیبا و اما این بار هدیه ای به روح خسته ی انسان که مردی خواهد آمد و تکرار نخواهد شد تلخی آخرین تکرار.

و اکنون با دسته ی گلی از نرگس و مریم چشم به راهتان مانده ام ای دو زاده ی گل های بهشت.

با بهترین آرزوها asr

آیه ی زندگی

بنام خدای مهربان

هر چه در زمین و آسمان هاست ، همه به تسبیح و ستایش خدا که پادشاهی منزه و پاک و مقتدر و داناست مشغولند. « جمعه / 1»

با خودم فکر میکنم که چه رازی توی این آیه است که هر چه در زمین و آسمان هاست به ستایش خدا مشغولند ، که یاد این حرف می افتم که : سلولهای ما هم هر لحظه مشغول ستایش خدا هستند و با همین عبادت سلولهای ماست که ما هم زنده ایم. و اگه بخوان فقط یک لحظه مثل ما خدا رو فراموش کنن دیگه من و تویی وجود نداره.
تا حالا فکر کردی که خورشید و ماه و ستاره ها و زمین و آسمون ها و هر چی که فکرشو بکنی همین حالا و همیشه در حال عبادت خدا هستند؛ و به قول فارابی :آسمان که گردش می کند آن گردش نماز و عبادت و پرستش آسمان است و زمین که تکان می خورد همین جور ، باران که ریزش می کند آن ریزش پرستش اوست ، آب که جریان پیدا میکند آن جریان پرستش و عبادت اوست.
و به قول مولوی:
جمله ذرات عالم در نهان / با تو می گویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیر و با هشیم / با شما نا محرمان ما خامشیم

خدا به زمین دستور داد که بچرخه و کلی کارهای سخت دیگه زمین هم این امانت رو بدوش گرفت و اجرا کرد.به آسمون دستور داد که زینت زمین بشه توی شب ها و اجرا کرد.حتی به یک میکروب کوچولو دستور داد که آدما رو بیمار کنه و اونم شب و روز داره کاری رو که خدا بهش گفته انجام میده.
و به نبات و جماد دستور داد که ... و اجرا کرد.
و به انسان دستور داد که ... و ...؟َ!؟!
و ما انسانها برای اینکه از زیر بار مسؤولیت خودمون شونه خالی کنیم تصمیم گرفتیم که خودمون رو گم کنیم و از همین جا بود که صلح صفا هم گم شد که دیگه دوستی و دوست داشتن هم مرد.

درون سینه ام دردی ست خونبار / که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی ‌آِشفته دردی گریه آلود / نمی دانم چه می خواهم بگویم

با بهترین آرزوها asr