آیه های دوست داشتنی ما

بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

آیه های دوست داشتنی ما

بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

نگفتمت مرو آنجا ...

بنام ربم
"... اکنون دیگر به اقلیم دیگری رسیده ام که هوایش آتشگون و زمینش کینه خیز و آسمانش دردبار است. خلوت و انزوا و تنهایی ، حیرت و رهایی و گمراهی ، پوچی و عبث و بیهودگی ، بلاهت جهان و بی دلی طبیعت و تکرارهای بی حاصل زندگی همه و همه را پشت سر نهاده ام و رسیده ام به انتظار ...
رنجم نه دیگر تنهایی است که جدایی است و اظطرابم نه زاده بی کسی که بی اویی ...
و کسی چه می داند غریبی که خاطره وطنش ، شهر و خانه و خانمانش به حادثه ای در او بیدار می شود غربت برایش طاقت فرسا است. هر گلی در این سرزمین گلوله آتشی است ، در هر نوازشی احساس سرزنشی و در هر دعوت مهربان ماندنی وحشت ...
دلی که از بی کسی غمگین است هر کسی را می تواند تحمل کند. هیچ کس بد نیست ، دلی که در بی اویی مانده است برق هر نگاهی جانش را می خراشد ، لبخند ها زهرآگین ، دهان ها حفره های وقیح آزار دهنده ، تسلیت ها خفقان آور ، لذت ها دروغ هایی فریبنده ، زیبایی ها حیله های اغفال ، افق ها حصارهای عبوس زندان ، درختان هر یک قامت دشنامی ، ابر ها هر پاره سایه نفرینی ، مهتاب سرد و آفتاب رسوایی و روز برص گرفته ی وقیحی که او را بر سر کوچه و بازار بیگانگان می گرداند و شب گرگ آدمخواری که در پناهگاه دردمندش او را می جوید تا فرو بلعد و طبیعت نه دیگر هیچستانی سرد و گنگ که دوزخی در گرفته از حریق و دریایی مواج از آتش های عذاب ... که هر چهره ای ، نگاهی ، طرح اندامی ، طنینی ، رنگی ... در نگاه های او فریاد می کشد که "او نیست" ...
بی پیوند بودن جز پیوند گسسته است. نداشتن جز گرفتن است. مرغی که در قفسی تنها زاده است ، آب و دانه آرامش می کند و برگ سبزی ، چراغ رنگینی ، زنگوله قشنگی غم از دلش می برد. اگر رهایش هم کنند به قفس باز می گردد. اما پرنده ی وحشی پرنده ای که آوای جفتش را از قلب باغ های ناشناس دور می شنود سراسیمه و دیوانه وار هر چند بی امید چندان خود را به میله های آهنین و در بسته قفس می زند و بی تابی میکند تا پر شکسته و خونین کنجی می افتد و سر در شانه هایش فرو می برد و چندان خاموش و آرام می ماند تا بمیرد ...
و چه زشت است و نفرت بار و ابلهانه استدلال های عاقلانه و دلسوزی های مهربانانه و پند و اندرزهای مشفقانه که پرنده زندگی را بر خود سیاه کرده است. راحت و امنیت و نعمت آزارش می دهد . دل به خیال و خرافه بسته است . پروانه خیالپرداز دیوانه..."
...
و سخن آخر :
و مانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند پس خدا هم خودشان را از یادشان برد.

روستایی

به نام او

و ان علیک اللعنة الی یوم الدین

و لعنت(دوری از رحمت حق) تا روز قیامت بر تو خواهد بود.

سوره ی مبارکه ی حجر/ آیه ی ۳۵

قصه ی رانده شدن شیطان هم از آن قصه هاییست که آنقدر تعریفش کرده اند برایمان، که یادمان رفته چه قصه ی عجیبی است!

تصور کن: خدا، همون خدایی که می گه ۱۰۰ بار اگر توبه شکستی، باز آ، به یکی از معبود های چندین و چند ساله اش بگه که تا قیامت نفرین شده! می دونی این یعنی چی؟! مو به تن آدم سیخ می شه به خدا!!! اون هم فقط به جرم سجده نکردن آدم! به جرم سجده نکردن چیزی که خدا گفته باید سجده اش کرد! حالا من چی؟! روزی هزار بار به چیزی که خدا گفته، سجده نمی کنم و روزی دوهزار بار چیزی را سجده می کنم که خدا نخواسته! وقتی همه ی هدف آدم می شه هر چی غیر خدا، خدای آدم هم میشه هر کی غیر خدا و اونوقته که خدا بی رودربایستی ازت ناامید می شه و می گه: برو به جهنم!!!

خدا کنه که هیچ وقت، هیچ هدفی نداشته باشیم جز خدا: این یعنی هیچ کار نکنیم، مگر اینکه راستی راستی با خودمون خلوت کنیم و ببینیم بینی و بین الله خدا چی دوست داره؛ این یعنی همون خوب بودن، همون قشنگ بودن، همون مسلمون بودن! مهم همینه: بینی و بین الله!!!

*عطیه پژوهی*